نقش بند برون گلها اوست
نقش دان درون دلها اوست
صنع او را مقدمست عدم
ذات او را مسلم است قدم
تا ترا کبر تیز خشم نکرد
تا ترا چشم تو به چشم نکرد
پای طاووس اگر چو پر بودی
در شب و روز جلوه گر بودی
که تواند نگاشت در آدم
نقش بند قلم نگار قدم
عقل را کرده قایل سورت
مایه را کرده قابل صورت
مبدع هست و آنچ ناهست او
صانع دست و آنچ در دست او
قبلهٔ عقل صنع بی خللش
کعبهٔ شوق، ذات بی بدلش
عقل را داده راه بیداری
تو همی عقل را چه پنداری
سگ و سنگست گلخنی و رهی
تو چو لعل از برون حقه بهی
سیم بهر هزینه دارد شاه
لعل بهر خزینه دارد شاه
سیم زار از نهاد وارونست
لعل شاد از درون پرخونست
ساخت دولابی از زبرجد ناب
کوزه سیمین ببست بر دولاب